راستش بیشتر آمدم گرد و خاک اینجا را بگیرم؛ باید دوباره بنویسم. … از آخرین خاطرههایم از تو، آن نیمه شب تابستانی بود که من…
نویسنده: من
مجهول
امروز روز بیشتر از پنجاهم است. راستش این قدر از قرنطینه نوشتهاند همه و من خواندهام که انگار حرف جدیدی ندارم برای زدن. سعیام را…
بالاخره، نوشتن :)
امیدوارم ششماه، یکسال، پنجسال دیگر که این را میخوانی، خوشحال باشی و راضی، و خسته و رنجور نمانده باشی از این اتفاقات. و زندگیات خوب…
چهله کمتر یا بیشتر است که یک کلمه هم ننوشتهام. این اولین تلاش برایش، بعد از آن روزها. که نتیجه نداد. نوشتم و پاک کردم.…
اگر
آدم در حکمت بعضی کارها میماند. یعنی هر چه قدر هم بخواهی با عقل و منطق ناقص خودت چیزی پیدا کنی؛ یافت می نشود. گشته…
علی الدنیا بعدک العفا
شب قبلش پیش خودم فکر کردم برای آن عکسی که تابستان از درختان جنگل گیسوم گرفته ام و خیلی دوستش دارم، کپشن دیگری بنویسم. از…
بی عنوان
ساعت یازده و نیم است. از کی نشسته ام روی تخت و سرم سُر خورده به سمت انفجار قریبالوقوعش؟ نه و نیم ده بوده گمانم…
یک خاطره
این روزها موقع نوشتن اکثرا افکار ناراحتکننده و منفی از ناخودآگاه میآیند در ذهن و قلم نوشتن را مسموم میکنند. این است که با وجود…
تنها من، سکوت شب و رویایی که باقیست
ذهن از لطافت شعر و آهنگ سُر خورده میان فکر و خیال و خاطره. به اتفاقهای افتاده و نیفتاده زندگی فکر میکنم، چیزهایی که میتوانست…
در ظلمت است نور؟
آدم باید بعضی چیزها را بپذیرد. سوگواری اش را بکند و کنار بیاید. قبول کند که بعضی چیزها همان طوری خواهند بود که بودند و…